باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

باربدي آقا

گریه

دومين روز با پرستار بودنش اصلاً خوب نيود و فقط گريه مي‌كردالبته بیشتر نق و لوس بازی بوده. و منو صدا مي‌كرد. جالبه كه پرستارش هم به اندازه باربدي آقا ناراحت بود. اصلاً هم باهاش بازي نكرده بود. تا مي خواسته باهاش بازي كنه فوري باربدي آقا ميگفته: برو كنار. با من بازي نكن. بعد از ظهر هم خونه بوديم و با هم کلی بازی کردیم.لگو بازی.  بابايي هم ساعت نه و نيم بود كه اومد. ...
16 فروردين 1390

پرستار

امروز اولين روزي بود كه پرستارش اومد خونه. بماند كه ديشب اصلاً خوب نخوابيدم به عبارتي نخوابيدم و همش استرس داشتم. از پرستارش خيلي مطمئنم ولي مي‌ترسيدم باربدي آقا بد اخلاقي كنه و بهش بد بگذره و گريه كنه. ساعت ده بهش زنگ زدم اولش كه پرستارشو ديده بود بهانه گيري كرده بود ولي خدا رو شكر فوري كنار اومده بود و با هم كلي بازي كرده بودن. رفتم خونه ديدم داره نهار مي خوره. كه بقيه شو من بهش دادم. ازش پرسيدم خاله فردا هم بياد. گفت: آره. بعد از ظهر با هم رفتيم پارك. هوا باروني بود يه خورده هم بارون خورديم.كلي دويد. توي زمين بازي كف پوشها رو نشونم مي داد و مي گفت: مثل پازل   مي مونه. چقدر پازل (با ذوق). يه تيكه از فوم ها كنده شده بود. انگار...
15 فروردين 1390

شام

امروز بعد از مدتها صبح باربدي آقا رفت خونه مامان بزرگ. بعد از كار رفتم خونه ديدم با مامان بزرگ سر كوچه اند. اومدن بگردن كه منو ديد پريد بغلم و فوري گفت مامان من پوشك ندارم. نگو مامان بزرگ از صبح پوشكش نكرده و هي بردتش دستشويي. با هم اومديم خونه از وقتي رسيدم تا وقتي بابايي اومد دنبالمون هر ده دقيقه بردمش دستشويي. خسته شدم. بعدشم كه مي خواستيم بريم خريد. مي خواستم پوشكش كنم نمي ذاشت داد كشيد و گفت پوشك نه. با التماس قبول كرد. توي خريد هم همه فهميدند چقدر شيطونه. همه هم مي گفتند ماشاءالله چقدر شيطونه و مي زدند به تخته. شب هم رفتيم ژوآني شام بخوريم كه همش قاشق چنگالشو مي‌كوبيد روي ميز و همه نگامون مي‌كردن. خيلي شلوغ كرد. خيلي ...
15 فروردين 1390

سيزده بدر

امروز سيزده بدره و ما خونه ايم. قرار هم نيست جايي بريم چون من هنوز مريضم. تا شب هم خونه بوديم و بابايي داشت با باربدي آقا بازي مي‌كرد و من هم براي درست كرن نهار و شام بيدار شدم و همش دراز كشيده بودم. مامان بزرگ زنگ زد كه بيايي اينجا ولي چون حالم خوب نبود نرفتيم.                      بابايي گفت توي اتاق داشتند با باز و وودي بازي مي‌كردند. كه بابايي باز رو گذاشته روي كنترل يكي از ماشين هاي باربدي، كه مثلاً اين سفينه بازه. باربد نگاه كرده و گفته: پيماني چقدر سفينه باز بامزه است.   شب هم بابايي سبزه رو گره زد و خودش برد انداخت تو...
13 فروردين 1390

بازم مريضي

از صبح خونه بوديم. بابايي داشت مريض داري مي كرد خودشم از صبح مريض شد ولي اوضاع اون بهتر. باربدي آقا از ديشب اينقدر سرفه كرد كه حد نداشت. ساعت ۵ صبح بود كه براش نشاسته درست كردم بهش دادم خورد. بابايي هم يكساعت قبلش بهش دارو داد. ولي تاثيري نداشت. براي بدرقه زهرا و محمد رضا هم نتونستيم بريم. حالم خيلي بده. چند روزه فقط بابايي باهاش بازي مي كنه. ...
12 فروردين 1390

بازي

امروز بابايي سركار نرفت كه مواظبه ما باشه. با بدبختي و با همون حال مريضي رفتيم خونه مامان بزرگ.توي راه براش وودي و بازلايتير (شخصيتهاي كارتون داستان اسباب بازيها) را خريديم. خداي من چقدر ذوق كرد و توئي ماشين كلي خودش از طرف دو تاييشون حرف مي زد. از اونجا هم غروب رفتيم هايپر كه بچه ها توي زمين بازيش، بازي كنن. به محمد رضا گفتيم اينجا سرزمينه عجايبه. از درد پاهام نمي‌تونستم تكون بخورم. با نرگس نشستيم روي يه نيمكت و فقط داشتم پاهامو مي‌ماليدم. باربدي و بابايي هم بعد از خريدمون رفتن پيش محمد رضا و زهرا . بعد از كمي بازي رفتيم خونه مامان بزرگ. ...
11 فروردين 1390

مريضي

از ديشب مريض شدم. البته بماند كه باربدي آقا دو روزه كه آبريزش بيني و عطسه فراوون داره. استخون درد دارم يه عالمه. همش سردمه. امروز نرفتم اداره. از توي يه متكا كه آستر نداشت، يه كم پنبه درآورد و يه كمي پودر بهش زد و گفت: مامان غذا درست كردم. گفتم چي؟ گفت نون. بعد نشونم داد و گفت ببين نَميِه (يعني نرمه). گفتم مامان نرمه. بگو. گفت: نَميِه . چند بار گفتم و ديگه بي خيال شدم.  بعد از ظهر بابايي زود اومد كه منو ببره دكتر كه ما خواب بوديم غروب رفتيم دكتر. كه هم من و هم باربدي گلومون عفونت كرده. به باربدي آقا و من 6.3.3 تزويز شد كه همون جا براي باربد رو تزريق كردند. كه مطب رو گذاشت سرش. براي منم نوشت. كه توي خونه پيمان برام تزريق كرد...
10 فروردين 1390

مهمون

ديروز بعد از ظهر خونه مامان بزرگ، از خواب كه بيدار شد فوري گفت: مامان زهرا آنوم يُپشو بهم نمي ده دستمو يزايم يوس. (يعني زهرا خانم لُپشو بهم نمي ده تا دستمو بزارم روش) آخه از وقتي باربد رو از شير گرفتم چون عادت داشت به اينكه در حال شير خوردن بخوابه، عادتش دادم دستشو مي ذاره روي لپم و خوابش مي بره. از وقتي هم زهرا اومده بعد از ظهرها دستشو مي ذاره روي لپ زهرا مي خوابه. طفلك زهرا هم فوري روشو برگردون و گفت بيا. ساعت حدود پنج بعد ازظهر با محمدرضا و زهرا و خاله نرگس رفتيم خونه ما مهموني. بماند كه قبل از رفتن خونه رفتيم به يه پاساژ يه كار يك ربعه داشتيم. فقط اينو بگم كه خاله نرگس به مرز خودكشي رسيده بود. توي خونه هم اول م...
9 فروردين 1390

مهندس

پريروز به محمد رضا توضيح دادم كه باربد يه گوسفند داره كه پستونكش رو مي خوره و در آري گريه ميكنه و مي لرزه. ديروز براش بردم ببينه. صبح خواب بود گذاشتم بغل دستش. از قرار صبح كه از خواب بيدار شده با مامانش كلي كلنجار رفتم نتونستن راش بندازن. كار نمي كرده. آوردن پيش خاله مريم كه اين خرابه. بابدي آقا فوري گفته ببين و چسبشو باز كرده دكمشو On كرده و پستونكشو گذاشته دهنش و كار كرده.(يعني ببين اينجوري كار مي كنه.) پسرم كلي مهندسه محمد رضا عادت داره قبل از خوابش يه خوراكي بخوره. خاله مريم براشون چوب شور آورد. خداي من چه جوري مي خورد انگار توي عمرش نخورده بود. كلي خنديدم. بعد از ظهر رفتيم خونه عمه من براي عيد ديدني. خداي من ...
8 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد