باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

باربدي آقا

اسپري اكاليپتوس

بعد از ظهر خواب بيدار شد و شير خورد و فوري رفت اسپري اكاليپتوس رو از روي اوپن برداشت و دو دستي شروع كرد به   اسپري كردن. خواست بره توي اتاق ما كه گفتم مامان بده بهت ياد بده (آخه دو دستي با تمام توانش فشار مي داد.) گوش نكرد و دويد منم رفتم دنبالش كه يهو جيغ بنفش كه آي چشم. آقاي برعكس گرفته بود و ريخت توي چشمش. فوري چشماشو و صورتشو با شامپو شستم و زنگ زدم اورژانش كه اونا هم گفتن بايد 10 دقيقه با آب سرد رو به ولرم بشوري. اگه تاري ديد داشت و تنفس به مشكل خورد باز زرنگ بزنيد. قلبم اومد دهنم . سريع باز هم رفتم حسابي شستمش. بهش گفتم مامان منو مي بيني. منو با دست هل مي داد به كنار كه تلوزيون رو ببينه و مي گفت نه .!!!!! خدا رو شكر به ...
23 اسفند 1389

خونه تکونی

ديروز بازهم هر كاري مي‌كردم نمي خوابيد. باز هم با دعوا خوابيديم. از خواب بيدار شد.گفتم مامان باهات دعوا كرد. گفت آره. مامان گفت (در حاليكه انگشت سبابشو گرفته بود بالا) لالا كن ديگه اي بابا. عصر هم شروع كرديم به تميز كردن بخشي از كمد اتاق خودمون بعدش هم رفتيم اتاق باربدي آقا. داشتم كفشهاشو مزتب مي‌كردم و در عين حال با تلفن صحبت مي كرد. باربد هم صندلي ارگشو گذاشته بود زير پاش. داشت با اسباب بازي هاي كمدش بازي مي كرد. كه يهو ديدم تمام دستشاش توي قوطي وازلينه. هر چي هم دستش رسيده كرده اون تو. گوسفند، دندون گير، آلوين، جاي تخم مرغ، مسواك، خمير دندون .... . خلاصه خودشم كه فاجعه. بهش گفتم چیکار می کنی. گفت دارم اسباب بازی هامو می شورم.قيافه من دي...
22 اسفند 1389

خريد

پنجشنبه بالاخره طلسم شكسته شد و بابايي موند خونه. صبح كه از خواب بيدار شد بهش گفتم بابايي خونه است و نرفته سركار. يه ذوقي كرد. نزديك ظهر رفتيم شوش. خيلي خيابونها شلوغ بود ولي به باربد خوش گذشت. هر كاري رو كه مي گفتيم نكن . فوري يه نوشته توي خيابون نشونمون مي‌داد و مي گفت اونجا نوشته بچه ها اون كاري رو كه گفته بوديم انجام نده، بكنند. بهش گفتم بشين. وايسي توي ماشين سرت مي خوره شيشه جلو. بعد مي گفت : اونجا نوشته بچه توي ماشين سرپا وايسيد.   توي شوش هم كه توي يه مغازه يه يكساعتي بوديم كه چيزهايي رو خريده بوديم رو بسته بندي كنه، حسابي اونجا رو ريخت بهم . غذا درست مي كرد. مي كشيد توي بشقاب. با بابايي مي خورد خلاصه كه حسابي بهش خوش گذشت.بعد...
21 اسفند 1389

مرد عنكبكوتي

چهارشنبه (۱۸/۱۲/۸۹) رفتم خونه حاضر شديم رفتيم خونه مامان بزرگ. مي خواستم درو قفل كنك كه دست زد توي جيبش و گفت: مامان بهم قاقا بده بزارم توي جيبم. براي مامان بزرگ ببرم. منم براش شكلات گذاشتم. خاله مريم بهش گفت: باربد پس من چي؟ به مريم گفت: تو چايي بخور. مريم مي گفت از صبح ميگه من مرد عنكَبَكوتي (عنكبوتي) هستم. خونه مامان بزرگ مثل هميشه خيلي بهش خوش گذشت. مثل هميشه بابايي دير اومد و شروع كرد به بازي با باربد. ...
21 اسفند 1389

اسپايدرمن

رفتم خونه ديدم ماشاءالله سرحال در حال دويدنه. يكم با هم سرو كله زديم رفتيم حمام. اينقدر جيغ جيغ كرد كه دعوامون شد. البته جيغ جيغش خوشحالي بود. بعدش هم دو تايي خوابيديم. ديروز اصرار داشت كه اسپايدرمن هستش و از در و ديوار بايد بره بالا (هي محمدرضا رو مسخره كردم سرم اومد). خلاصه كه همش حواسشو پرت مي‌كردم ولي خيلي موفق نبودم. بردمش توي اتاق خودمون. پاهامو بردم روي ديوار و هي روي ديوار راه مي‌رفتم غش غش مي‌خنديد. خودشم كار منو تكرار ميكرد. اين بازي ساده رو يه نيم ساعتي انجام داديم. خلاصه كه حسابي با هم بازي كرديم. خوش گذشت. بابايي هم دو روز زود اومد (ساعت 8:30 شب) چشم خورد. زنگ زد كه ديرتر مي‌يام ساعت از 9:30 گذشته بود كه اومد. و باربد رفت كه ا...
18 اسفند 1389

بي وفا

ديروز اصلاً حالم خوب نبود ولي خدا رو شكر خبر خوب شنيدم. خدا رو شكر. بعد از ظهر داشتيم بازي مي كرديم. غافل شدم رفت سراغه كيفم و مثل هميشه آدامس مي خواست. بهش گفتم آدامس براي آدم بزرگا هستش. بعد گفت مامان يه كوچولو. كه بهش يه ذره آدامس دادم. كيفم رو داشت مي گشت كه يه تكه كاغذ پيدا كرد كه براي تبريك تولد امام زمان (عج) بود. يادمه نيمه شعبان توي تنديس بوديم بهمون دادن. خلاصه به زور ازم گرفت. گفتم خب مامان حالا كه گرفتي بايد روشو بخوني چي نوشته. با پر رويي گفت اينجا نوشته بچه ها كار بد بكنند . بعد كاغذ رو برگردوند و گفت اينجا نوشته بچه ها آدامس بخورن. پسرم كلي خوندنش خوب شده.   شب توي آشپزخونه دو تايي آشپزي مي‌كرديم كه كورن فلكس ...
17 اسفند 1389

شاعر

  امروز هم حالم خوب نيست ولي مي خوام كه آروم باشم. منتظر يه خبرم. ديروز با حال بدم رفتم خونه. تا درو باز كردم داد كشيد و گفت من بُغاله (يعني بزغاله) هستم. تو هم مامان بُغاله، خاله مريم هم گرگه. بعد مي‌دويد و مي‌گفت خاله مريم منو خورد. تا تهش خوندم از صبح دارن چه بازي مي‌كنن. خالا مگه آروم مي‌شد. همش مي دويد و مي‌گفت: خاله مريم منو نخور. بهش گفتم مامان بز غا له اونم گفت بزغايه. خلاصه بعد از كلي داد و بيداد، براش كتاب خوندم و خوابيد. بعد از ظهر كه بيدار شد كلي با هم بازي كرديم و براش چند تا كتاب خوندم، مي‌مي‌ني، حسني نگو بلا بگو، شنگول و منگول، ذهن پويا و ... . داشتم حسني نگو بلا بگو رو مي‌خوندم. كتابهاشو من اولشو...
15 اسفند 1389

خدايا

امروز اصلاً حال نوشتن نداشتم اصلاً. ولي خاله افسانه گفت بنويس. مي نويسم شايد خوب بشم. از چهارشنبه ننوشتم. بابايي از سه شنبه خوب نيست. نمي گم چرا چون نمي تونم. ولي خوشبختانه سلامته. خوبه خوبه. بابايي پنجشنبه زودتر اومد پيشمون. بعد از ظهر خيلي برف مي يومد، با عمو محمدرضا و خاله فروغ رفتيم تيراژه بعدش هم ژوآني. باربد اونجا رو گذاشته بود روي سرش. خوب بود يكم ناراحتي مون يادمون رفت. جمعه هم رفتيم ديدن خاله مريم (دختر عمه من) بيمارستان. خدا رو شكر بهتر شده بود. امروز كه اومدم اداره، بابايي يه خبر خيلي بد بهم داد. نمي دونم شايد هم خيلي بد نبود ولي چون بابايي خيلي ناراحته، منم حسابي داغون شدم. بايد خوددار باشم تا يكم به بابايي كمك كنم ولي خودم ب...
14 اسفند 1389

يه آقاهه

باربدي آقا از روز دوشنبه 9/11/1389 مي گه پيماني . (قبلاً مي‌گفت پيبابي ) و مي‌گه قرمز (قبلاً مي‌گفت قِقِز).  البته بماند كه چند روز بود رنگ قرمز رو تشخيص نمي‌داد. نگران شده بودم مي‌خواستم ببرمش دكتر چشم. نگو آقا منو گذاشته سركار. رنگ قرمز نشونش مي دادم مي‌گفتم چه رنگيه مي‌گفت: كِرِمو. ميگفتم‌: مامان كِرِمو چيه؟ بعد مي‌خنديد و مي‌گفت يه آقاهه بود اسمش كِرِمو بود . بعد هر هر مي‌خنديد. اصلاً روز خوبي برام نبود. بعد از ظهر هم خيلي كم باهاش بازي كردم. بيشتر باهاش در مورد مسائل مختلف صحبت ميكردم و با هم كمد رو مرتب كرديدم. شام هم اولين بار بود كه لوبيا پلو مي‌خورد. قبلاً اصلاً نمي‌خورد. خوشحال شدم. اينم يه عكس ديگه كه ...
11 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد